کنارش نشسته بودم، داشت آتیش درست میکرد، ساعت 5 یا 5/30 بود، هوا نیمه تاریک بودُ چون لب رودخونه بودیم یه سوزِ سرد و خنکی میزد،اون طرفِ رودخونه پر از برگای پاییزی بود، انگار زمین رو با برگا تزیین کرده بودن،از رو سنگ های رودخونه رد شدم و رفتم اون ور کفشام تا بالایِ مچم رفت توو برگا، یه آرامشِ خاصی داشت :) یه تناسبِ بی نظیری بود بین اون صدایِ خش خش برگا با صدایِ قار قار پرنده ها و صدای تق تقِ آتیش ! اون لحظه ی با شکوهِ غروب ِ آفتاب با وجودِ عشقت کنارت، و
من خاله بزرگمُ بیشتر از همه ی خاله هام دوست دارم و این رو به خودش هم گفتم، به مامانم هم گفتم، خاله نسبت به اون یکی خاله هام بیشتر توو جامعه هست، سوادِ اجتماعی و درکش خیلی بالاست،یه جایی هم جمع بودنی همیشه بهم زنگ می زد که مژده نیای می کشمت و باید باشی، خلاصه با معرفتُ با محبت تر از بقیه خاله هاست، البته اون یکیا هم واقعا مهربونن و از محبت و احترام دریغ نمیکنن،امروز که داشتم با خاله ام ویدیو کال می کردم متوجه شدم که یه هفته ست دوباره به کرونا مبتلا شده و

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود فیلم،عکس،رمان،آهنگ،بازی،نرم افزار 2017، آزمایشگاههای دانشگاه پیام نور اهواز با من تا کنکور 99 مولتی متر وبوکا