کنارش نشسته بودم، داشت آتیش درست میکرد، ساعت 5 یا 5/30 بود، هوا نیمه تاریک بودُ چون لب رودخونه بودیم یه سوزِ سرد و خنکی میزد،اون طرفِ رودخونه پر از برگای پاییزی بود، انگار زمین رو با برگا تزیین کرده بودن،از رو سنگ های رودخونه رد شدم و رفتم اون ور کفشام تا بالایِ مچم رفت توو برگا، یه آرامشِ خاصی داشت :) یه تناسبِ بی نظیری بود بین اون صدایِ خش خش برگا با صدایِ قار قار پرنده ها و صدای تق تقِ آتیش ! اون لحظه ی با شکوهِ غروب ِ آفتاب با وجودِ عشقت کنارت، و
درباره این سایت